هنر از فصل گرماست؟
نمیدانم
یا که شاید
تابستان جنوب؟
دست من
جا خوش کرده
لای آن پیرهن یک لا شده
از گرمی آفتاب تموز
سخن از بارش یکسرهی
قافیه هاست
سر من اندازه یک منظومه شده
در مدارش میچرخند
چشمان منو تو
از سر صبح
تا حوالی غروب
در دلم باغ هوسناکی
شده برپا
از شرم نگاهی پرسوز
که می گیرد مرا
از خود و
با خود می برد
هرجا که
دلش آنجاست
رفته و برده است سال ها...
نه غمی و
نه خیال ست..
باغش
آباد است
هنوز...
برچسب : نویسنده : arashmosallanezhad بازدید : 72